هنوز نفسم حبس است
هنوز نفسم حبس است
داستانکی برای شناگران خاک
«مرگ توی آب مثلِ شهادته، پس شهادت توی آب دیگه نور علی نوره» این را علی گفته بود.
اصلاً برای همین غواص شده بود.
علی اهل دجله بود، بچهٔ شط.
میگفت
فاو و مجنون جزیره نیستند، آدمهاییاند که مسخشدهاند، به شکل جزیره
درآمدهاند. میگفت «کسی که توی آب جنوب بمیره میشه تکهای از مجنون.»
حالا
همه دراز کشیدهایم کنار هم. قرار بود در اعماق آب باشیم. قرار بود وقتی
از آن پایین سرمان را بالا میگیریم نور خورشید را ببینیم که روی موجها
میرقصد. قرار بود برای دختر محمد گوشماهی و سنگهای رنگی جمع کنیم...
بوی خاک پیچید توی دماغم.
دراز
به دراز ما را خواباندهاند کنار هم. دستهایمان را بستهاند. نگاهم را
میچرخانم سمت علی. شبیه ماهیای که از تُنگ بیرون افتاده مدام تقلّا
میکند...
دلم ریش میشود.
نگاهم را از علی میدزدم و میچرخم سمت محمد. صورتش روی زمین است. روی چهرهٔ بیرمقش هنوز تهماندهای از شوخی هست، میگوید «قسمت نشد توی آب شهیدشیم...».
صدای بولدوزر میپیچد توی سرم.
حالا شروع کردهاند به ریختن خاک.
نفسم را حبس میکنم. محمد فریاد میزند: «دیوونه نفست رو حبس نکن، اینطوری بیشتر زجر میکشی...».
دیگر صدایش را نمیشنوم. علی و محمد هر دو کنار مناند. تکان خوردنهایشان را زیرخاک حس میکنم. سینهام سنگینی میکند. لایههای خاک بیشتر میشوند. سنگینی خاک دارد دندههایم را خرد میکند...
قرار بود در آب بمیریم، اما نه اینکه غرق شویم یا توی آب خفه شویم. علی میگفت «آب ما رو خفه نمیکنه، چیزی که ما رو میکشه خاکه، خاک» حالا هم داریم زیر خروارها خاک خفه میشویم...
نمیدانم چشمانم بازند یا بسته، اما
میسوزند. فکرم میرود سمت محمد و علی. علی لابد تا الآن شده تکهای از
مجنون. محمد هم شده است سنگی رنگی در دستان دخترش...
شاید آنها هم مثل
من هنوز نفسشان را نگهداشتهاند... ماهیای که بیشتر از بقیه زنده بماند
بیشتر زجر میکشد، اینطوری شاهد مرگ باقی ماهیهاست...
من اما... هنوز نفسم را حبس کردهام
بازنشر از:تبیان.نت
- ۹۴/۰۳/۲۸
- ۲۵۴ نمایش
ما هم شروع کردیم به نوشتن :) خوش حال میشیم کمکون کنین
اگه با تبادل لینکم موافق بودی که چه عالی
به ما هم سر بزن
یا علی :)